سلام
و شایسته این نیست که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
چرا خواب باشم؟
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر
تقلایه روشنگر ریشه ها را ندیدم.
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر به کتفم نرویید.
کجا بودم ای عشق؟
چرا چتر بر سر گرفتم؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
به باران نگفتم؟
چرا اسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای بر من اگر ارغوان را نفهمیده چیدم
اگر روی لبخند یک بوته اتش گشودم.
اگر سنگ را دیدم اما
در ایین احساس اواز گنجشک
نفسهای سبزینه را حس نکردم.
اگر ماشه را دیدم
اما
هراس نگاه نفسگیر اهو
به چشمم نیامد.
بببخشای بر من که هرگز ندیدم
نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی
به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم
که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه زندگانی برویم
ببخشای ای عشق.
حمید عبدالملکیان
دیگه هیچی نمیگم فعیلآ مست این شعرم اقا ما رو می بره اونجا که نباید که نرفتیم که ندیدیم. من الان عالیم فقط همین رو میگم.
این و از وبلاگ قدیمی کش رفتم. شما هم بخونید و نظر بدید.
گلی خانم جون.
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهرزاد دوستت دارم