سلام
از گچساران دارم می نویسم . امروز بعد از ظهر از شهررضا امدم با امین پسر خاله و مهدی پسر داییم قرار بود بریم خونه ما اما فعلآ از گچساران سر در اوردم.
این ۱۰ روز هر روزش یه طور گذشت یه روز با عشق یه روز با عصبانیت یه روز با بیخیالی یه روزش با گریه و باورم نمی شه که دیگه انقده نزدیکش نیستم که بخواهم هر وقت اراده کردم ببینمش . احساس میکنم غمگینترین ادم دنیا هستم نمی دونین الان تو چه وضعیت روحی خرابی هستم اصلآ دلم نمی خواست بیام اینجا اما از اونجایی که خوابم نمی بره و دارم از غصه هلاک می شم ترجیح دادم بنویسم.
عشق رو احساس کردم بعد از ۲۴ سال زندگی قبلآ هم فکر کردم عاشق شدم اما الان می فهمم که فقط یه حس مسخره بوده در برابر این حسی که الان نسبت به مهرزاد دارم. بازیهای زندگی بد جوری ادم رو متعجب می کنه کی فکر میکرد یه دوستیه اینترنتی اینقده جدی بشه من که یه درصد هم احتمال نمیدادم اما الان از داشتنش خوشحالم و شاکر بسیار شاکر خدا هستم با این که بیچارگی زیاد داره دوری داره عذاب داره اما همش رو به جون می خرم و با افتخار اعلام می کنم مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن عاشق مهرزاد هستم پس هستم.
دارم تصمیم میگیرم واسه ادامه دادن درسم یا شاید امتحان دادن واسه یه رشته دیگه که بتونم برم دانشگاه ازاد شهررضا یا برم دانشگاه خودمون اصفهان البته اگر با توجه به مشکلاتی که واسه مهرزاد پیش امده بتونه درسش رو ادامه بده و شهررضا بمونه.
به اینده خیلی فکر میکنم چی میخواهد بشه قبل از این چندان مهم نبود اما الان تصور زندگی بدون مهرزاد عذابم میده یه موقعی وقتی کسی این رو بهم میگفت واسم یه جورایی مسخره بود اما الان این جوری نیست اصلآ نیست.
دوستتون دارم اما بیشتر از همه و قد همه دنیا مهرزاد رو دوست دارم
گلی خانم جون