بازم سلام
الان داشتم کتاب گتهی دلم برای خودم تنگ میشود محمد علی بهمنی رو میخوندم یه شعر توش دیوونم کرد گفتم واسه شما هم بنویسم حال کنیدو
اسمش هست
من قصد نفیبازی گل را و باران را ندارم
تنهاییم را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم انقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمتبنشین غمی نیست
حوای من! بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و اسمانت ادمی نیست
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه!فقط یه لحظه خوب من بیندیش
لبریز از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم زچشم شهر ان را
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگر چه
اینک به گوشانتظارمجز صدای مبهمی نیست
وای خدا این شعر من و کجا ها که نمی بره من این محمد علی بهمنی رو خیلی دوست دارم شفیعی کدکنی هم محشره حالا یه شعر هم بعدا از اون مینویسم
دوستتون دارم
دیگه هم الان یاس فلسفی ندارم این شعر حالم رو خوب کرد
ماچ
گلی خانم جون